سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

ماجرا از آن جا آغاز شد که بار دیگر روزگار ورق خورد و اینبار حداقل ده روز تنهایی برایمان مقدر کرد. این دفعه این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود که بشود سرش چانه زد و مثل پست قبل در خانه خودمان بیتوته کنیم و این شد که پس از انجام مراسم بدرقه در خانه، حضرت شوهر (مد ظله العالی) را با آژانس به فرودگاه فرستادیم و خودمان هم هنوز پاشنه کفش شان به فرودگاه نرسیده کاغذ ماغذ و بار و بنه مان را جمع کردیم انداختیم صندوق عقب ماشین و راهی خانه پدری شدیم. پدر و مادرمان  کلی خوشحال شدند  که هیچ،  حتی ته تقاری خانه که در نبود ما دُمبش رسیده تا لب طاقچه که چه عرض کنم تا دَم باغچه هم از زیارت ما ذوق زده شد.
همه چیز به خوبی و خوشی در جریان است. مامان روزها تا بیاید خانه ساعت از دو هم گذشته و ما با خیال راحت تا لنگ ظهر را در خواب سپری می کنیم ، بی خیال آن هوار تا   کار نیمه کاره و نا تمامی که خیر سرم قول داده ا م تا بیست و پنجم همین ماه تحویلشان دهم.
در این چند روزه کلی هم سیر فامیل شده ایم. خاله و زن دایی و غیره انگار که از سفر قندهار برگشته ام یا این که انگار خانه مان رفته آن سر دنیا و سال به سال هم نمی بینندمان، جویای احوال می شوند و به دیدنمان می آیند و ما را کلی مشعوف می فرمایند.  فقط بدترین قسمتش سر و کله زدن با کامپیوتر این ته تقاری ست که به قول مامان شده آشغال جمع کن اینترنت. هر کوفت و زهر مار دانلود شدنی ببیند ، دانلود می کند، بنابراین انواع و اقسام ویروسها در آن یافت می شود، به تمام سوراخ سمبه های کامپیوتر هم کار دارد و هفته ای یک بار هم ویندوز نصب می کند!  تازه یاهو مسنجر هم ندارد می فرمایند ویندوز را خراب می کند. خلاصه این که دهن کامپیوتر را سرویس کرده است اساسی. و کار کردن با آن صبر ایوب می طلبد.این است که بیشتر سعی می کنیم عطایش را به لقایش ببخشائیم و دور و برش اصلا آفتابی نشویم مگر آنکه  طراوشات این ذهن مغشوشمان کار دستمان دهد و  هوس چند خط افاضات نمائیم.
نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 9:52 عصر گفت و لطف شما ()

امشب باز از آن معدود شبهای دوست داشتنی ست که بعد از مدتها دارم تنهایی ام با وبلاگ و نوشتن و جلیک جلیک صفحه کلید پر می کنم.   دلم برای تنهایی تنگ شده بود. گاهی خیلی می چسبد. مخصوصا این که برایش کلی مبارزه کرده ام. بیشتر با مامان.
حس و حال خوبی دارم. هوا هم عالیست. از لای درز پنجره نسیم خنکی می وزد. مور مورم می شود. احساس سرما می کنم در این چله  تابستان جهنمی. 

 در این فکرم که باید از تمام  لحظات  این دو سه روز تنهایی به خوبی استفاده کنم. کارهایی که فقط در تنهایی دوست دارم انجامشان دهم. مثل کتاب خواندن. دیروز جمعه از صبح تا ساعت دو نصفه شب یک رمان تمام کردم. امشب هم پنجاه صفحه اول " پیکر فرهاد " از عباس معروفی  را خواندم. به قول پشت جلدش:   " صدا و پیکر و عاطفه و مقام زن را به او باز می گرداند. " به بوف کور هدایت خیلی شبیه است. انگار همام زن نقش بسته بر قلمدان او ست با همان موهای مجعد مشکی:

"  نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، در حالیکه سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وا می گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید... بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم؟ چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام؟ از کجا آمده ام و چرا این قدر دل دل می زنم مثل گنجشکی باران خورده؟  "


نوشته شده در یکشنبه 87/6/17ساعت 3:5 صبح گفت و لطف شما ()

بعد از چهار سال وب داری و وبلاگ نویسی، این یکی را  دیگر خوب فهمیده ام که در این محیط مجازی ، (بر وزن هر که از دیده رود از دل رود) هر که از کامنت دانی برود ( یعنی دیگر نظر ندهد) در نظر بعضی از دوستانش، از دل که چه عرض کنم، کلا از هستی در محیط مجازی ساقط می شود.
باز هم صد رحمت به همان محیط غیر مجازی!

پس نوشت ها:

1)       لازم به ذکر است که پیر زن، زنان بالای صد و بیست سال را شامل می شود.

2)      دچار توهمات نشوید. بنده حالا حالا ها خیال ندارم ترک محیط مجازی کنم.


نوشته شده در سه شنبه 87/5/29ساعت 11:9 صبح گفت و لطف شما ()

حداقل فایده همنشینی گاه و بیگاه اما اجباری با کسی که تمام لذت واقعی زندگیش در دروغ گفتن و  بدگویی از دیگران است ، این است که " ادب از که آموختی؟ از بی ادب "  لقمان را با تمام وجود درک می کنی.  


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/23ساعت 12:58 صبح گفت و لطف شما ()

هر روز به خودم قول می دهم که امروز حتما وبلاگم را آپ خواهم کرد. به دوستان سری خواهم زد و کامنت ها و آفلاین های جواب نداده را پاسخ خواهم داد. اما شب، بعد از شستن ظرفها و دستمال کشیدن روی کابینت ها و تمیز کردن کف آشپزخانه یک خمیازه کشدار و طولانی می کشم و آنوقت است که باز هم قول امروز را به فردا موکول می کنم!

موقع شستن ظرفها چند موضوع برای نوشتن به ذهنم می آید. با خودم می گویم یادم باشد بعد از اتمام کارها یکی دو جمله اش را در جایی بنویسم تا فراموششان نکنم.  ظرفهای شام را شسته ام آشپزخانه را تمیز می کنم و  می روم جلو تلویزیون می نشینم. شوهرم طبق معمول تند تند مشغول کانال عوض کردن است. زیر لب غر می زند: "دریغ از یک برنامه به درد بخور. این یکی را ببین. اسطوره ی ریاکاریست!" می خندم.

کم کم آماده خوابیدن می شویم. از کنار اتاق بغلی که رد می شوم چشمم به میز کامپیوتر می افتد که کنار  قفسه کتابها جا خوش کرده. قولی را که بعد از اتمام کارها به خودم داده بودم را  دوباره تکرار می کنم. فردا حتما آپ خواهم کرد....

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/5/17ساعت 3:13 عصر گفت و لطف شما ()


 

نمک آبرود ، مازندران


نوشته شده در دوشنبه 87/4/17ساعت 3:13 عصر گفت و لطف شما ()

از وقتی یادم می آید و دست چپ و راستم را شناختم هر سال عید به عید ساعتها را که می کشیدند جلو کلی حالم گرفته می شد. به طرز سرسام آوری از این اتفاق بیزار بودم. تا دو سال گذشته که ساعتها ثابت ماند و کلی ذوق مرگ شدم.

من دلم همان ساعتهای قدیم را می خواهد. اصلا هم برایم مهم نیست که با یکساعت طولانی شدن روزها چقدر در مصرف انرژی صرفه جویی می شود و یا این کهفلان و بهمان،  این هم مهم نیست که مثلا ساعت 8 صبح که از خانه بیرون می رفتی انگار لنگ ظهر بود و آفتاب گرم تابستانی همه جا پهن شده بود، من فقط به این فکر می کنم که باید باز با این عصر های کشدار و داغ تابستانی آنقدر سر و کله بزنم تا بالاخره شب کوتاه بی مایه فرا رسد.


نوشته شده در یکشنبه 87/1/25ساعت 7:16 عصر گفت و لطف شما ()

هوا که خوب باشد، بهاری هم که باشد و مخصوصا بارانی(مثل دیروز) دیگر هیچ چیز جلو دارت نمی شود تا سرت را از لای کاغذ و کتاب در نیاوری و به آشپز خانه و ظرفهای تلنبار شده و شام نپخته هم فکر نکنی و فقط به فکر بیرون رفتن و استشمام این هوا باشی. مخصوصا وقتی که همسر کمی جدی ات هم زنگ می زند و قرار بیرون گذاشتن می گذارد. از این که می بینم این اخلاق هوایی بودنم روی او هم اثر گذاشته احساسی پیروزمندانه می کنم طوری که شعف سرتاسر وجودم را فرا می گیرد!!

 در کنار در ورودی پارک ملت ‌غرفه های کوچکی بنا کرده بودند و در واقع تنها نمود (!!) هفته سلامت که به عینه دیدیم و از آن استفاده کردیم .شکر خدا از عالم و آدم بی خبریم و در ابتدا نمی دانستیم که این اتاقک های سبز و زرد پارچه برای چه و به چه مناسبتی ست؟  فقط با چشمانی پرسشگر عناوین بالای غرفه ها را یکی پس از دیگری دنبال می کردیم و گه گاه نگاهی هم به بروشور ها و کاتالوگ های داخل غرفه ها می انداختیم. اندازه هر کدام از این غرفه ها به اندازه یک میز بود و چند صندلی که توسط یک یا دو خانم جوان اشغال شده بود. همانطور که از کنار غرفه ها رد می شدیم یکی از همان خانم ها در حالی که سعی می کرد دستگاه فشار سنج داخل دستش را  نشان دهد ما را صدا زد و با لبخندی ملیح پرسید: شما نمی خواین فشارتونو بگیرین؟؟ مطمئنا اگر هوا بارانی نبود حتی امکان راحت رد شدن از آنجا هم نبود دیگر چه رسد به این که خودشان صدایمان کنند.  لبخندی مثل لبخند خودش تحویلش دادم و به داخل رفتم. فشارم یازده روی شش بود. تنها توصیه اش خوردن زیاد شیرینی بود. دو غرفه پائین تر نیز همان ماجرا تکرار شد. با این تفاوت که آنجا قند خون را اندازه می گرفتند. میزان طبیعی قند خون بین 75 تا 120 است که قند من 111 بود و توصیه اینبارشان کم خوردن شیرینی بود. فشار پائین و قند بالا. علاقه زیاد به خوردن شیرینی از یک طرف و از طرف دیگر خوردن یا نخوردن آن. مسلما با در نظر گرفتن دو سوی موازنه خوردنش بیشتر می چربید. غرفه ها را بی خیال  و داخل پارک شدیم. همیشه  این پارک را به خاطر فضای وسیع و باز ودرختان بلند و زیبایش دوست داشته ام. علاوه بر این که نزدیک ترین پارک درست و حسابی به خانه مان است. هوا فوق العاده بود. سعی می کردم با هر بار نفس کشیدن از حداکثر حجم ریه ام استفاده کنم و تا می توانم هوا را ببلعم.  تهران به ندرت این هوا را به خود می بیند. کاش می شد لااقل کمی ذخیره کرد برای روز مبادا.


نوشته شده در پنج شنبه 87/1/22ساعت 2:26 صبح گفت و لطف شما ()

دروازه غیب اندکی باز مانده بود. جوانمرد کناردر ایستاده بود پنهانی داخل را نگاه می کرد و می دید که خداوند چگونه همه را می بخشد و چگونه از همه می گذرد.
جوانمرد لبخند زد.
خدا گفت پس دیدی که ما همه را می بخشیم و از همه می گذریم، اما نمی بخشیم و به آسانی نمی گذریم از آنکه ادعای دوستی ما را دارد.
جوانمرد باز هم لبخند زد.
جوانمرد گفت: اما ما در این دوستی پای می فشاریم،‌حتی اگر از گناه همه بگذری و از گناه دوست نگذری...
همه دار و ندار ما در هستی همین است، از این دوستی دست بر نخواهم داشت.
و اینبار خدا بود که لبخند می زد. لبخندی به فراخی غیب و به رازناکی شهود.

جوانمرد نام دیگر تو
عرفان نظر آهاری


نوشته شده در سه شنبه 87/1/20ساعت 11:56 صبح گفت و لطف شما ()

1.بعد از یه تعطیلات نسبتا طولانی، امروز به عنوان اولین شنبه کاری سال جدید، همه خسته  بی حال و اغلب در حال خمیازه کشیدن بودند.

2. ده پانزده روز خوردن و خوابیدن و دید و بازدید و تفریح و مخصوصا سفر خستگی هم داره.

3.بپوش بریم، بپوش می یان. تمام برنامه نوروز امسال ما.

4. امسال سیزدهمون هم به در نشد. کسی حوصله شلوغی رو نداشت. مردم گریز شدیم همه مون!

5.به قول عارفه عجب دل خوشی دارن مردم. بند و بساطشونو رو چمنای وسط میدونا هم پهن کرده بودند.

6.اصلا عید هم عید همون سالهای بچگی. من بودم و دوتا دختر خاله دیگه که یکی شون هفت ماه و اون یکی سه سال از خودم بزرگتر بود. چقدر خوش می گذشت . کلی جیک تو جیک بودیم با هم دیگه.  حالا هر کدوممون یه گوشه ایم.


نوشته شده در شنبه 87/1/17ساعت 5:20 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody