سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

مطالبی که می خونید مکالمات تلفنی واقعی ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مایکروسافت در انگلستان هست

*
مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟
مشتری : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.
مشتری : اوه، ببخشید... Internet Explorer
*
مشتری : سلام، من «سلین» هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
مشتری : آره، ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می کنم...
مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه .. ببخشید ...
*
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
*
مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم.
مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...
مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!
*
مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : «نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم» من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم ، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی تونه پیداش کنه...
*
مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم...
مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
مشتری : نه.
*
مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟
مشتری : یه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خریده.
*
مرکز : و الآن F8 رو بزنین.
مشتری : کار نمی کنه.
مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته...
*
مشتری : کیبورد من دیگه کار نمی کنه.
مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟
مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.
مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید.
مشتری : باشه.
مرکز : کیبورد با شما اومد؟
مشتری : بله
مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه ای اونجا نیست؟
مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه!
*
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟
*
یک مشتری نمی تونه به اینترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟
مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد.
مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟
مشتری : پنج تا ستاره.
*
مرکز مشاوره : چه نوع کامپیوتری دارید؟
مشتری : یک کامپیوتر سفید..
*
مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم. یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه!
*
مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می تونم کمکتون کنم؟
مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟
مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می کنید؟
*
مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می نویسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟


نوشته شده در یکشنبه 85/12/13ساعت 10:30 عصر گفت و لطف شما ()

شاید آنروز که نام سنگ صبور را بر بالای این صفحه نگاشتم آنقدر ها هم نمی دانستم  سنگ صبور  بودن یعنی چه. و هر بار که بر این وب نوشت می افزودم بیش از پیش به این عنوان شناخته می شدم.
 به جرم سنگ صبور بودن محکوم به شنیدن درد دلهای دیگرانی. هر چند به نظر من دلنشین ترین حکم هاست.لابد آنقدر ارزش داشته ای که محرم اسرار و ناگفته های دلشان باشی، حتی اگر قرار باشد دردی بر دلت بیفزاید و باری بر شانه ات.
وقتی پای درد دل دیگران می نشینی خواسته و نا خواسته وارد حریم دلشان می شوی، جنس و وسعتش را می فهمی و باز ناگفته های دیگری را می یابی. با آنها در می آمیزی، با دردشان می گریی و با شادیشان خرسندی. با تمام وجود می خواهی مرهمی باشی، باری برداری، اشکی را پاک کنی و شاد گردانی و گاهی مجبوری مهر سکوت بر لب داشته باشی و فقط بشنوی و در دل بگریی...
با افتخار می گویم که دیشب بار دیگر سنگ صبور بودن را تجربه کردم. به برکت یاهو مسنجر تا  سه و نیم بامداد لحظات تلخ و شیرینی را گذراندم.تلخ از آن جهت که گفته ها پر درد بودند و شیرین به خاطر آن که محرم بودم.


نوشته شده در چهارشنبه 85/12/2ساعت 1:44 صبح گفت و لطف شما ()

بیشتر به سفارش دوست کوچولوم بود. می گفت بهت قول می دم وقتی تمومش کردی دوباره شروع می کنی به از اول خوندن.البته "چاب دهم" روی جلدشم بی تاثیر نبود. "الهه شرقی"نوشته رویا خسرو نجدی.
چهار صد صفحه بیشتر نبود ولی من دو سه شب تا ساعت دو و سه بیدار موندم تا بتونم تمومش کنم. رمان زیبایی بود. عشق رابین ِ آمریکایی به کیمیا، دختر شرقی که الهه خطابش می کرد. طبق معمول . موضوع بیشتر رمان های وطنی. تو این چند وقته هر چی رمان ایرانی خوندم یه جورایی به هم شبیه بودن. چه از لحاظ محتوایی و چه جمله ها. مثلا موضوع بیشترشون یه دختر زیبا روست و البته با کوهی از غرور که عشاق و سینه چاک هاشو با دست پس می زنه و با پا پیش می کشه. و دست آخر هم یا به هم می رسن یا از داغ همدیگه می میرن و دیگه اصلا به هم رسیدنی توش نیست. بگذریم از این که همشون به یه نوعی اشک آدمم در می یارن.
باید اقرار کنم که  زیباترین دلنشین ترین و البته متفاوت ترین رمان ایرانی که من تا حالا خوندم " من ِ او " نوشته رضا امیر خانی بوده که واقعا یکی از همون رمانهاییه که آدم هر چی بخونه باز دلش می خواد از اول شروع کنه به خوندن.


نوشته شده در دوشنبه 85/11/16ساعت 2:36 صبح گفت و لطف شما ()

شب با تمام رمز و رازش و جاده با آن پیکر پیچ در پیچش... ناگزیری سکوت جاده ها را در هم شکنی دیوانه وار تن به دیوانگی اش دردهی و بروی. هی بروی تا جایی که بالاخره به انتها رسند و دیگر نه از دیوانگی ات خبری باشد و نه از بی انتهایی و نه رمز و راز پیچ در پیچش.
از بچگی عاشق سفر در شب بودم. که هر بار صورتم را به شیشه بخار گرفته ماشین بچسبانم و  با سنگینی پلک و خمیازه های پی در پی ام بستیزم و به دور دستهای نا معلوم خیره شوم. مبهوت آن همه سیاهی که انگار هم هیچ است و هم همه چیز.
 شب و جاده های پیچ در پیچ...  

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/11/12ساعت 2:31 صبح گفت و لطف شما ()

ویروسی شدن کامپیوتر ، نصب مجدد ویندوز و در به در به دنبال اینترنت اکسپلورر 7 و انتی ویروس سیمانتک و ...

اگر گرفتاری و مشغله زیاد، تا حدی که گویی دیگر حتی وقتت هم مال خودت نیست، را هم اضافه کرد،

با این همه نی دانم آیا می تواند توجیهی برای این مدت نسبتا طولانی، نبودن و ننوشتن باشد؟؟؟

دیگر نوشتن را از یاد برده ام اما سعی می کنم دوباره باشم.

 


نوشته شده در جمعه 85/11/6ساعت 6:53 عصر گفت و لطف شما ()


نوشته شده در سه شنبه 85/8/9ساعت 1:2 صبح گفت و لطف شما ()

ضرب المثلی می گوید«مبارک باد آن که می تواند به فرزندانش ریشه و بال ببخشد»
نیازمند ریشه دواندن هستیم. در دنیا جایی هست که در آن به دنیا آمده ایم.زبانی را آموخته ایم، و شنیده ایم که چگونه پیشینیان ما از پس مشکلاتشان برآمده اند.مواردی پیش می آید که به خاطر این امکان احساس مسئولیت می کنیم.
باید بال داشته باشیم. بال ها افق های بی پایان خیال را به ما می نمایند، ما را تا رویا هایمان پرواز می دهند، به دوردست ها می برند. بال ها اجازه می دهند ریشه های همنوعان خود را بشناسیم و از آنها بیاموزیم.
مبارک باد آنکه بال و ریشه دارد.
و نگون بخت است آنکه فقط یکی از این دو را دارد.
                                                                                           پائولو کوئلیو


نوشته شده در چهارشنبه 85/7/26ساعت 12:52 صبح گفت و لطف شما ()

یه زمانی تو قصه های کودکانه اسم پری دریایی رو که می شنیدیم، تو ذهنمون یه خانوم بسیار زیبا رو تصور می کردیم که پایین تنه اش به شکل ماهیه. همونطور که تو کارتونها و کتابها می دیدیم. اون روزا این پری زیبا رو فقط مال قصه ها بود، مال بچه ها، تا با خیالش خوب بخوابن و خوابهای خوب خوب ببینن.

اما عکس زیر چیزای دیگه رو می خواد روشن کنه. می گن این موجودو که خیلی شبیه پری قصه هاست، کنار یه ساحل دیدن. یه پری دریایی که لابد اومده ذهنیت ها رو به عینیت تبدیل کنه. ولی افسوس که با پری خودمون از زمین تا آسمون توفیر داره. خیلی خب. ما اینو می ذاریم پری آدم بزرگا!! ولی کاش پری بچه ها همیشه همونطور که بوده باقی بمونه.                         

                                     

ادامه عکس ها...

نوشته شده در دوشنبه 85/7/17ساعت 2:3 صبح گفت و لطف شما ()

چند وقت پیش زنگ زدم به آبدارچی و ازش پرسیدم اگه بخوایم دات آی آر بشیم چیکار باید بکنیم؟ اونم گفت هیچی فقط یه ده دوازده تومنی برات خرج بر می داره. تا ................ دیروز که یه مسیج برام فرستاد که دات آی آر شدی برو خوش باش!!! همین. یعنی به همین راحتی. به قول بچه جهلا با یه تیلیف همه چی حل شد. حالا من موندم و یه دات پارسی بلاگ دات کام و یه دات آی آر که نمی دونم با جفتشون باید چیکار کنم.یکی نبود به من بگه نونت نبود، آبت نبود آخه دات آی آرت دیگه کجات بود مشنگ؟؟؟

تا باز با خودم دعوام نشده جا داره که از زحمات بی دریغ جناب آبدارچی کمال تشکر و امتنان را داشته باشم . حق الزحمه و پولی که لطف فرموده بودند باشد طلبشان هر وقت که انشاءالله پشت گوششان را رویت نمودند.


نوشته شده در یکشنبه 85/7/16ساعت 1:12 صبح گفت و لطف شما ()

یه مدتیه وقتی ذهنم یه جای خالی پیدا می کنه، صاف میره سراغ انوشه انصاری و اونوقته که هزار تا سوال جور و ناجور پی آبش می شه. یعنی چی میشه که یکی میره تو فضا و می شه اسطوره قرن یکی دیگه می شه مثل خودم یا هزاران نفر دیگه ای که هیچ چیزی نتونسته باعث یه تکون قابل توجه در زندگیشون بشه. انوشه اولین فضا نورد نبود ولی اولین کسی بود که اسمش اینجوری بر سر زبانها افتاد. مسلمن خیلی ها پول دارن ولی جرات به فضا رفتن و تحمل سختی هاشو دارن؟؟ چند شب پیش که تو تلویزیون دیدمش داشت از فضا با همون لباسای عجیب و غریب از رویاهاش می گفت و این که با رویاهاتون زندگی کنید و باور کنید که می تونید بهش برسید. همونطور که در سایتش نوشته:

By reaching this dream I’ve had since childhood, I hope to tangibly demonstrate to young people all over the world that there is no limit to what they can accomplish,

الان  داشتم وبلاگشو می خوندم.یه جوری کنکاش می کردم که انگار می خوام از لابه لای نوشته هاش یه آدم عجیب و غریب بکشم بیرون و بعد با یه چماق بکوبم تو سر خودم که دیدی انقده بی خودی جزع فزع راه انداختی، اون خیییلی فرق داره. و چون خیلی احمقانه بود، عقل و وجدانم دست به یکی شدن و موضع گرفتن که بععله که با تو خیلی فرق داره ولی از کره مریخ که نیومده. اونم یکیه مثل تو منتها با باورهای قویتر از تو، و به قول خودش با یک رویایی که از کودکی همراهش بوده. یادم افتاد به دکتر آزمندیان. تموم چیزی که من ازش فهمیدم این بوده که: "زندگی ما نتیجه تصورات ماست.فقط باید باور ها رو قوی کرد." ولی کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به هرحال از او ممنونم چون به خیلی ها این فرصت رو داد که اندکی درنگ کنند و به رویاهایشان بیندیشند.


نوشته شده در دوشنبه 85/7/10ساعت 3:54 صبح گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody