سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

و این سکوت سرد بین ماست

که این رابطه را به دمای صفر انجماد رسانده است

دیگر به نبود هم عادت کرده ایم...

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/12/28ساعت 2:39 عصر گفت و لطف شما ()

امشب که داشتم پیام های پیام رسانم را چک می کردم دیدم چند نفر از دوستان پیام های زیبایی ارسال کرده اند که دلم نیامد در اینجا ثبت شان نکنم:


"من تو را دوست داشتم...
تو اما بگذار حفظ شود آبروى دل در سه نقطه ها…
..."



"خلاصه بهاری دیگر
بی حضور تو از راه می رسد
و آنچه زیبا نیست
زندگی نیست
روزگار است."

 


"اجازه ...
اشک سه حرف ندارد ...
اشک خیلی حرف دارد...
..."


"دلــبــنــدم ..
مــن دلــم...
فــقــطـ روی دل تــو بــنــد مــی شــود...
..."




"چه “شــــوری” میزند دلم وقتی …
در چشم دیگران
اینقدر “شـــیــریـــن” میشوی !"





"گذشت ، دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیـــار ...
یک بار از یــــاد ...
یک بار از دل ...
و یک بار از دســـت ..."


نوشته شده در سه شنبه 92/12/27ساعت 12:43 صبح گفت و لطف شما ()


سومین بار است  سریال "وضعیت سفید" که از شبکه "آی فیلم" پخش می شود را می بینم. بسیار این سریال را دوست میدارم و از لحظه به لحظه آن  که نشان دهنده  هنرمندی ناب کارگردان"حمید نعمت الله"، نویسندگان ، بازیگران و فیلمبردار و... است، لذت می برم. یک لذت واقعی که در هیچ سریال دیگر بدین گونه نبوده است. ساختار متفاوت "وضعیت سفید" همراه با داستانی که روایتگر گذشته نه چندان دور است فضایی بسیار جذاب خلق کرده است. بر خلاف سریالهای امروزی که تماما فضای پر تنش و استرس زا دارند در این سریال حتی اتفاقی تلخ مانند جنگ موجب از بین رفتن اختلافات قدیمی و ریشه دار خانوادگی می شود. داستان سریال مربوط به تهران ِ دهه 60 است که  خانواده پر جمعیت گلکار برای در امان ماندن از موشک باران به باغ مادری خود به روستایی در حوالی تهران پناه می برند و در پی اختلافات خانوادگی  همه با هم قهرند و بعد با پیشرفت داستان و ایجاد فضاهای همدلی که در بستر کمک به جبهه و  همچنین جنگ زدگان دیگر که به این روستا پناه آورده اند، ایجاد می شود مهر و عطوفت نیز کم کم در بین آنها جریان می یابد، یعنی حرکت داستان از یک موقعیت بحرانی و منفی به سمت یک وضعیت ایده‌آل و مثبت.

  . "عباس" و "یونس غزالی" دو برادرند که در این سریال  در نقش عمو و برادرزاده بسیار زیبا می درخشند. "عباس" در نقش "بهروز" که شدیدا دچار آنارشی شخصیتی ست، طوریکه در حین نقش آفرینی بیننده را واردار به گفتن این جمله می کند"عجب دیوانه ئیه!!". او را در اول هر سکانس در حال بالا کشیدن شلوار کردی اش می بینیم که پس از این که چند بار آن را دور کمرش می چرخاند، شلوار را تا زیر چانه اش بالا می کشد. و "یونس" در نقش امیر پسر هپلی داستان که عاشق "شیرین" می شود و برای جلب توجه او چه شیرین کاریهایی که انجام نمی دهد.


Click here to enlarge

 در یکی از سکانسهای جالب فیلم امیر که سرش به سنگ خورده و تصمیم می گیرد شیرین را فراموش کند، در هوای بارانی یک الاغ تپیده به گل را در کنار رودخانه می بیند. با هزار زحمت و فداکاری بالاخره او را نجات می دهد و در سکانس بعد امیر را می بینیم نشسته در کنار خر و  سر دیگر طناب که به گردن او بسته در دستش و به خر التماس می کند که همراه او به خانه اش برود اما خر از جایش تکان نمی خورد. او  خطاب به خر می گوید: ببین خره من اگه بخوام شیرین خانم رو فراموش کنم باید یه خری دور و برم باشه سرم بهش گرم بشه تا بتونم اونو فراموش کنم و ..." و بعد در سکانسهای بعدی فیلم در باغ تماما امیر را به همراه خرش می بینیم و دیالوگها نیز به این صورت است: سلام امیر، خرت خوبه؟"


Click here to enlarge

برای من این سریال یعنی طعم شیرین نوستالژی. نوستالژی جنگ، شهادت،  مناسبات انسانی و  قهرها و آشتی ها، نوستالژی شریک بودن در غم و شادی ها، ایثار، فداکاری،  غیرت، نوستالژی تفریح با لوازم بسیار ابتدایی، گل کوچیک و بادبادک بازی و آتاری، چراغ نفتی، کوپن، رنو و ژیان و شورلت، حمام عمومی، مقنعه چانه دار،  کوکاکولای شیشه ای،تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید، نوستالژی بستن کتابهای مدرسه با کش به جای گذاشتن در کیف، و خیلی چیزهای دیگر که در این زمانه فراموش شده اند و این سریال  با ظرافت و دقت خاصی همه را یادآوری می کند.


Click here to enlarge

 پس نوشت ها:

1: سکانسی بسیار زیبا از عید نوروز در سریال وضعیت سفید همراه با نماهنگ زیبای "اهل دل باشی دلت یاری می خواد/ صندوق گنج کلید دار می خواد/ گرچه دل گنج ولی بی معشوق/ دیگه دل نیست همش کشکه و دوغ/ آب سرد و یار خوبو نان داغ/بارالها کم نکن از این اتاق".  از اینجا د انلود کنید.

2:   این بیت شعرو "مادرِ ِ" سریال خطاب به پسرش خواند که در ذهن من ماند:من رشته محبت تو پاره می کنم    شاید گره خورد به تو نزدیک تر شود



نوشته شده در پنج شنبه 92/12/22ساعت 1:5 عصر گفت و لطف شما ()

"دقیقاً مابینِ خوشی هایمان، همان زمانیکه غرق در لطفِ خدا هستیم …


همان زمانی که از داشته هایمان ایراد میگیریم …


نداشته هایمان را به رخِ داشته هایمان میکشیم …


و ناشکری میکنیم …


شاید … شاید طوفانی بیاید … طوفانی که تمامِ داشته ها و نداشته هایت را بگیرد …


و تو بمانی و حسرتِ دیگر نداشتنِ، داشته هایت …"


 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/18ساعت 10:34 صبح گفت و لطف شما ()


بهار در راه است. من به بهار و زمستان این جهان کاری ندارم بگذار بیایند و بروند. من فقط تو را میخواهم، تو که باشی دل من بهاریست، گاهی بارانی و گاهی شکوفه باران. با تو بهار را همیشه در دلم دارم، دیگر نگران آمد و رفتش نیستم. تو هستی و همین مرا بس است.همین مرا بس است.



نوشته شده در پنج شنبه 92/12/15ساعت 10:34 عصر گفت و لطف شما ()

 

امروز عصر با دو تا از دوستان دوران تحصیلم قرار گذاشته بودیم بچه ها را ببریم سینما. بر خلاف من که دو دختر دارم، آنها هر کدام یک پسر دارند. فیلمش به در د بچه ها میخورد و ما آنجا فقط چیپس و پفک  خوردیم و حرف زدیم. شانس آوردیم سینما خلوت بود وگرنه مجبور به دیدن فیلم می شدیم. لحظات خوبی را در کنار آنها گذراندم. در کنار دوستان بودن و مصاحبت با آنان برایم بسیار لذت بخش است.

آدمها با ارزشند و دوستان با ارزش تر. دوست خوب یک موهبت الهی ست چرا که در کنار آن می توان به لذتی عمیق و وصف ناپذیر دست یافت.

 


نوشته شده در سه شنبه 92/12/13ساعت 11:19 عصر گفت و لطف شما ()


پست قبلی رو که نوشتم، یکی از دوستان بسیار عزیز و گرانقدرم این شعرو برام میل کرد و زیرش نوشته بود" وقتی وبلاگت رو باز کردم این ابیاتی بود که با خودم بلند بلند زمزمه کردم":

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم



نوشته شده در دوشنبه 92/12/12ساعت 11:35 عصر گفت و لطف شما ()


هشت سال پیش، از همان روزهایی که شروع کردم به نوشتن در اینجا، هدفی جز تمرین نوشتن و گسترش ارتباطاتم از نوع مجازی نداشتم و به خاطر دنیای متفاوتش جذابیت بسیاری برایم داشت.

چندین سال با پست های گاه و بی گاه میهمان این فضا بودم و دوستانی یافتم که بسیار دوستشان میداشتم و با هم گفتیم و نوشتیم و خواندیم و هی روز به روز دامنه این ارتباطات و نوعشان گسترده تر از قبل، تا جایی که وبلاگ و ملحقاتش شده بود جزء تفکیک ناپذیر زندگی ام.

باور نمیکردم روزهای در این جا نبودن و ننوشتن را. اما شد. یک وقفه تقریبا سه ساله، و در این مدت زندگی ام نیز دچار تغیر و تحولات اساسی شد.

چند روزیست در حال و هوای همان روزهای سه چهار سال پیش سیر می کنم، و این شد انگیزه ای برای دوباره نوشتنم.هر چند اینجا بودن و نوشتن برایم کمی سخت شده و احساس غریبی می کنم اما دوست دارم نوشتن را از نو شروع کنم.

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/11ساعت 12:8 صبح گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody